۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

چند روزی است . . .

چند روزی است که حالی برای نوشتن بلاگ ندارم و سعی خویش رامی کنم تا کمی بر اوضاع مسلط شوم اما قول می دهم هر چه زود تر مطالب جدید تری روی این صفحه مجازی بگذارم.

ما و ملیجک!

یوم جمعه بعداین که نماز صبحمان قضا شد،دلمان نمی خواست که به نماز جمعه برویم و ازکثرت کار شبانه حالی نمانده بود که بخواهیم برای بخشیدن نور به دیده رایت در ملع عام ظاهر شویم.خاطر همایونیمان بسی مکدر بود که این ملیجک وارد در بار عالی قدر ما شد و می خواست مواجبش را جلو جلو از جیب مبارک ما تک بزند به سبب تکدّر خاطر از او خواستیم برایمان لطیفه ای بگوید شاید بتواند در وقت اجابت مزاج صبحگاهی مایه راحتی عمل دفع شود.شکلک های او به هیچ روی ما را قانع نکرد. عاقبت مجبور شدیم خودمان به او بگوییم چه بگوید. گفتیم:پدرسوخته داستان آن بیوه زن رشتی را برایمان بگو.
خوشمان آمد.
بعد دوباره گفتیم: لا کردار داستان آن یکی ، آن مردک ترک را که می خواست مالیات ندهد تعریف کن.
کیفمان حسابی کوک شد.
گفیتم:مردیکه . . . . . . ،آن یکی را هم بگو که از ایل قشقایی آمده بود.
این را هم بلقور کرد. اواخر لطیفه آخر بود که روده های مبارکمان حسابی به هم پیچ خورد و یهو و بی هوا ازهم در رفت و کاری که نباید در بارگاه همایونیمان واقع شد.
حالا نوبت این حرامزاده بود که به ریش ما بخندد.با چوب به دنبالش افتادیم تا درس عبرتی به او بدهیم. اما در میانه های راه پس رفتیم و دلمان نیامد او را بزنیم.

روز جمعه مان به شستن لباسهای نازنینمان تلف شد.
البته در پایان بلاگ نبشته مان بگوییم که این ملیجک بعض ما نباشد استعداد خوبی دارد اگر رادیو مایل باشد ما هم حاضریم او را برای امر شریف تقلید صدا به استخدام آن جا در بیاوریم.
(اگر دوست دارید از خاطرات ما با این . . . . . بدانید.نظربدهید.دوست دار شما شاه قاجار.)